|
مي گويند مرا آب آورده است ، مي گويند در يك شب توفاني كه كارون كف بر لب آورده بود مرا ميان ساحل تف كرده است . هيچ چيز يادم نمي آيد همه چيز را فراموش كرده ام هيچكس هم نمي داند كه من كي هستم و چكاره ام . تنها همين را مي دانند كه يك شب پس از توفاني طولاني مرا خيس با تويي پيراهن كنار ساحل پيدا كرده اند ، تنهاي تنها . پيرمرد مي گويد :« هميشه همين طور است ، بعد از هر توفان طولاني يك نفر را توي ساحل رود پيدا مي كنند . انگار ناف اين رود را اين طوري بريده اند . »
مي گويم :« پس آنهايي ديگر را كه آب آورده است كجا هستند . »
پيرمرد مي گويد :« آنهايي را كه كنار رود پيدا مي كنند ، دو دسته اند بعضي هايشان آن جايند ». و با دستش مشتي سنگ به هم ريخته را نشانم مي دهد . سنگ هايي بهم ريخته و نا مرتب كه ميان حصاري كوتاه محصور شده اند . پيرمرد دوباره مي گويد :« آنهايي را كه مرده پيدايشان كرده ايم آن جا خاك شده اند . هيچ چيز ندارند ، نه سنگ قبري ، نه چيزي ، حتي اسم هم ندارند ، اما همه آنها يك چيز داشتند همه آنها مي خواستند همه چيز را تمام كنند ، همه چيز را ، حتي خودشان را . آن جا قبرستان رود است خيلي ها را آن جا خاك كرده ايم »
مي پرسم : « پس آنهايي كه زنده مي مانند ، كجايند ؟؟»
پيرمرد مي گويد :« بعضي ها بعد از اين كه به خودشان مي آيند ، همه چيز را به ياد مي آورند ، دلتنگ مي شوند ، دل هايشان هواي چيزهاي گذشته را مي كند ، سفري مي شوند و دنبال سرنوشتشان راه مي افتند و مي روند و بعد از مدتي هم فراموش مي شوند، انگار نه انگار كه يك روزي آب كسي را آورده باشد ، از يادها مي روند ، درست مثل همين رودي كه از اين جا مي رود .»
از روبرويمان مي گذرد ، صداي غرش آرامانه رود وهم عجيبي دارد . مي گويم :« كسي هم مثل من شده ؟» پيرمرد چشم هايش را باز مي كند :« مثل تو هم خيلي بوده ، آنهايي كه مثل تو همه چيز را فراموش مي كنند و هيچ چيزي يادشان نمي آيد ، همين جا مي مانند ، همين جا زندگي مي كنند ، زن مي گيرند ، بچه دار مي شوند ، پير مي شوند و بعد هم همين جا مي ميرند و ديگر هيچ كسي يادش نمي آيد كه آنها را آب آورده بود ، ديگر مال همين سرزمين مي شوند و هيچكس هم يادش نمي آيد كه انها را هم روزي آب آورده است .»
كلافه شده ام، مي گويم :« پس من بايد چكار كنم ؟»
پيرمرد خيره مي شود :« از رود بپرس ، او مي داند »
رود همهمه مي كند و از ميان برنج زارها مي گذرد ، صداي رود مي آيد ، مي ترسم نزديك شوم ، از اين همهمه گنگ مي ترسم ، از اين صداي بي وقفه عقم مي گيرد . توي امواج رود چيزي بالا و پايين مي شود ، بر مي گردم و با تمام قدرت مي دوم ، مي دوم تا از رود دور شوم از اين همه همهمه . صداي رود دور مي شود ،ور مي شود ....
هيچ چيز يادم نمي آيد ، هيچ چيز . سرم سنگين است ، حتي يادم نمي آيد كه اسمم چيست ، چرا اين جا هستم ؟ دهانم مزه تلخي مي دهد ، چيزي از توي گلويم خودش را بالا مي كشد ، مزه تلخ را حس مي كنم ، چشمهايم را مي خواهم باز كنم ، جلوي چشمهايم سياه است ، انگار پرده سياهي را جلوي چشمانتم كشيده باشند . گريه ام مي گيرد ، چند بار پلك مي زنم ، چيزي با سوزش زياد از گوشه چشمانم سرازير مي شود . چشمهايم مي سوزند ، هقاهق گريه مي كنم ، چيزي آرام روي چشمانم قرار مي گيرد ، سردي آن آرامم مي كند ، كم كم احساس آرامش مي كنم ، دوباره آرام چشمهايم را باز مي كنم،اين بار سياهي كم شده است . كم كم مي توانم ببينم ، چهره اي آرام آرام جلوي چشمانم ظاهر مي شود و لبخند مي زند و بعد زمزمه اي مي كند ، چند نفري داخل مي شوند ، بالاي سرم مي ايستند ، دستهايشان را بالا و زير لب زمزمه اي مي كنند و بعد همگي مي خندد و از در بيرون مي روند ، لبهايم تكان مي خورند اما صدايي از آنها خارج نمي شود ، برق سكه هاي روسريش چشمهايم را اذيت مي كند ، سرش را جلو مي اورد تا صدايم را بشنود مي گويم :« اين جا كجاست ؟»
مي گويد :« تو را كنار رود پيدا كرده ايم ، يك ماه پيش »
آرام مي گويم :« پس من يك ماه است كه اينجايم ؟؟»
سرش را تكان مي دهد و خيره نگاهم مي كند ، مي گويم :« تو كي هستي ؟»
مي خندد و مي گويد :« تيام »
- تيام ؟ يعني چه ؟
- تيام ، تيام يعني چشمانم ، يعني چشمانم ، چيزي كه خيلي دوست داشته باشي ، به قدر چشمانت
چشمانم درد مي گيرد ، برق سكه هاي روسري دختر چشمانم را مي زند ، زير لب زمزمه مي كنم :« تيام يعني چشمانم ، تيام يعني چشمانم » و چشمهايم را مي بندم . چشمهايم را باز مي كنم ، تخته سنگ هاي روبريم را نگاه مي كنم ، هر كدام يك قبر است ، قبر آدمهايي كه رود آورده است ، چراغ هاي آنسوي رود سوسو مي زنند و از ميان تاريكي عشوه مي آيند . ميان اين تخته سنگها احساس غريبي پيدا كرده ام ، حس مي كنم من هم مال اين قطعه كوچك هستم . پيرمرد مي گويد :« براي هر كسي كه آب آورده است اسم گذاشته ايم ، اسم تو را هم گذاشته ايم رود »
مي گويم :« يعني چه ؟ »
مي گويد :« رود يعني فرزند ، يعني كارون يعني آب » و با دست رود بي وقفه را نشانم مي دهد مي گويم :« آن سوسو ها مال چه چيزي است ؟»
- آن جا ؟ آن جا هم كساني مثل تو هستند ، فرزندان رود ، كساني مثل تو ، اما تو هنوز هم نمي داني بايد چكار كني ؟ درسته ؟ »
مي گويم : نمي دانم
- از رود نپرسيدي؟
سر تكان مي دهم
مي گويد :پرسيدي؟
واهمه عجيبي درونم را مي گيرد ، دهانم خشك مي شود و مي گويم :« ترسيدم »
مي گويد :« نبايد مي ترسيدي ، همه چيز يك روز تمام مي شود درست مثل همين رودي كه بالاخره تمام مي شود
مي پرسم :« گفتي اسمت چيه ؟»
- تيام ، يعني چشمانم
نگاهش مي كنم ، با ابروان بهم پيوسته و چشمان كالش را خيره به من مي نگرد :« اسم تو چيه ؟ » مِن مِن كنان مي گويم :« رود ، يعني آنها مي گويند رود »
مي گويد :« همه رود هستند ،فرزند رود ، درست مثل تو ، مثل من . تو چرا توي رود بودي
مي گويم :« نمي دانم »
- آنهايي را كه از رود پيدايشان مي كنيم هر كدام يك جوري هستند ، بعضي ها به آخر رسيده اند ، و مي خوسته اند كه همه چيز را تمام كنند ، بعضي ها هم نمي دانند چرا اين كار را كرده اند ، بعضي ها خودشان مي خواهند و رود ...... صدا يپيرمرد مي لرزد
مي گويم :« چرا از رود مي ترسي ؟»
پيرمرد مي گويد :« چون من هم فرزند رود هستم ، مرا هم آب آورده است ، سالهاي پيش ، ديگر هيچ كس يادش نمي آيد و آنهايي كه مي دانستند همه مرده اند ، همه فكر مي كنند كه من از اول همين جا بوده ام و مال همين جا هستم ، من هم مثل تو هيچ چيز يادم نمي آمد ، همه چيز را فراموش كرده بودم . همه را ، حتي خودم را ، حتي نمي دانستم چرا در رود افتاده ام ، براي هيچ كس هم مهم نبود ، درست مثل همين حالا .پيرمرد ساكت مي شود ، رود همهمه كنان از جلويمان رد مي شود ، چراغ هاي آن سوي رود سوسو مي زنند ، مي گويد :« چقدر قشنگ است ، سوسوي چراغ ها خيلي قشنگند. » برمي گردم ، نگاهش مي كنم ، سكه ها و الماس هاي دوخته روي روسريش زير نور ماه برق مي زنند . مي گويم :« قشنگ است ، درست مثل تو ، تيام ، مثل تو » تيام مي خندد . همه به ديدن ما عادت كرده اند اما بايد كاري را انجام بدهم . تيام مي گويد :« همه همين كار را انجام مي دهند ، همه كساني را كه آب آورده است ، حتي پيرمرد هم همين كار را انجام داد- ديشب - وقتي رود طوفاني بود . پيرمرد رفت ، رفت پيش رود . بلند مي شوم دستش را رها مي كنم و راه مي افتم . همان جا نشسته است و تنها نگاهم مي كند . چيزي درونم قل قل مي كند ، پاهايم مي لرزند و همهمه رود توي سرم صدا مي كند . مي ترسم . از اين موجهاي به هم توفنده مي ترسم ، ولي مي روم – اهسته و هراسناك – سردي آب ميخكوبم مي كند . صداي تيام توي گوشم مي پيچد : «پيرمرد هم رفت » مي نشينم ، آب روي سرم مي ريزد ، چيزهايي مي خواهد يادم بيايد اما رود نمي گذارد ديگر ترسي از رود ندارم ، بر مي گردم ، تيام هنوز دارد مرا نگاه مي كند از عمق چشمانش چيزي سوسو مي زند ، دست تكان مي دهد و من هم برايش آب مي ريزم ، رود ديگر همهمه نمي كند ....................
چشمانش را باز مي كند ، متعجب اطرافش را مي كاود ، دست دست مي كند چيزي را كه نمي يابد گريه مي كند ، هقاهق گريه اش بلند مي شود چند بار پلك مي زند . دستم را روي چشمانش مي گذارم اندكي آرام مي شود دوباره چشمانش را باز مي كند مرا كه مي بيند وحشت مي كند مي پرسد :« تو كي هستي ؟»
مي گويم :« ترا آب آورده است ، ديشب ، پس از يك توفان طولاني »
- من كجا هستم ؟
مي گويم :« هميشه همين طور است ، بعد از هر توفان طولاني يك نفر را پيدا مي كنيم ، ديشب هم ترا پيدا كرديم ، با تويي پيراهن ميان گل و لاي رود »
- هيچ چيز يادم نمي آيد همه چيز را فراموش كردهام
مي گويم :« همه همين طور هستند ، هيچ چيز يادشان نمي آيد ، حتي اسمشان را هم فراموش مي كنند
- تو ، تو اسمت چيه ؟
مي گويم : « من رود هستم ، اسم من روده
مي پرسد :« پس من چيست ؟»
مي گويم :« اسم تو تيام است ، تيام ..»
- تيام ؟
- مي گويم :« تيام ، تيام يعني چشمانم ، يعني چشمانم ، چيزي كه خيلي دوست داشته باشي ، به قدر چشمانت »
زمزمه مي كند :« تيام ، يعني چشمانم ، تيام ...» و چشمهايش را آرام مي بندد . مي گويم :« همه ما را آب آورده است .»
دختر مي گويد :« پيرمرد پس ديگران كجايند ؟»
- داستانش طولاني است خيلي طولاني ، برايت مي گويم .
دوباره مي پرسد :« چرا اسم من را تيام گذاشتي ؟»
مي گويم :« هر كسي را كه آب مي آورد بايد اسم داشته باشد ، اسم اور را كسي مي گذارد كه پيدايش كرده باشد و اسم تو هم تيام است ، يعني چشمانم .» چشمهايش را باز مي كند و مي خندد . صداي همهمه رود بلند مي شود ، دختر مي ترسد ، دست هايم را مي گيرد و كم كم آرام مي شود. رود اين بار بلندتر همهمه مي كند . دختر زل مي زند و به چشمانم مي نگرد :« پيرمرد ..... رود .... رود ... » و آرام چشمهايش را مي بندد تا بخوابد . آسمان مي غرد و رود همهمه كنان به شتاب مي رود ، باز امسب توفاني طولاني در پيش است .رود مرا مي خواند بايد امشب به ديدارش بروم . سردي آب ميخكوبم مي كند . تيام روي بلندي ايستاده است ، باد موهايش را پريشان مي كند . نگاهم مي كند و كم كم دور مي شوم ، باد زلف هاي تيام را افشان مي كند و من دور م يشوم ، دور مي شوم ، صدا مي زند : رود ... رود ... و رود تنها همهمه مي كند و مي غرد . تيام هنوز هم بالاي بلندي ايستاده است و رود براي هميشه مي رود .
كسي ميان گل و لاي رود با تويي پيراهن افتاده است . رود همهمه مي كند ..... رود همهمه مي كند.....
8/8/81
لؤلؤ
|
|