تيام

غلامرضا شيري

مي گويند مرا آب آورده است ، مي گويند در يك شب توفاني كه كارون كف بر لب آورده بود مرا ميان ساحل تف كرده است . هيچ چيز يادم نمي آيد همه چيز را فراموش كرده ام هيچكس هم نمي داند كه من كي هستم و چكاره ام . تنها همين را مي دانند كه يك شب پس از توفاني طولاني مرا خيس با تويي پيراهن كنار ساحل پيدا كرده اند ، تنهاي تنها . پيرمرد مي گويد :« هميشه همين طور است ، بعد از هر توفان طولاني يك نفر را توي ساحل رود پيدا مي كنند . انگار ناف اين رود را اين طوري بريده اند . »

مي گويم :« پس آنهايي ديگر را كه آب آورده است كجا هستند . »

پيرمرد مي گويد :« آنهايي را كه كنار رود پيدا مي كنند ، دو دسته اند بعضي هايشان آن جايند ». و با دستش مشتي سنگ به هم ريخته را نشانم مي دهد . سنگ هايي بهم ريخته و نا مرتب كه ميان حصاري كوتاه محصور شده اند . پيرمرد دوباره مي گويد :« آنهايي را كه مرده پيدايشان كرده ايم آن جا خاك شده اند . هيچ چيز ندارند ، نه سنگ قبري ، نه چيزي ، حتي اسم هم ندارند ، اما همه آنها يك چيز داشتند همه آنها مي خواستند همه چيز را تمام كنند ، همه چيز را ، حتي خودشان را . آن جا قبرستان رود است خيلي ها را آن جا خاك كرده ايم »

مي پرسم : « پس آنهايي كه زنده مي مانند ، كجايند ؟؟»

پيرمرد مي گويد :« بعضي ها بعد از اين كه به خودشان مي آيند ، همه چيز را به ياد مي آورند ، دلتنگ مي شوند ، دل هايشان هواي چيزهاي گذشته را مي كند ، سفري مي شوند و دنبال سرنوشتشان راه مي افتند و مي روند و بعد از مدتي هم فراموش مي شوند، انگار نه انگار كه يك روزي آب كسي را آورده باشد ، از يادها مي روند ، درست مثل همين رودي كه از اين جا مي رود .»

از روبرويمان مي گذرد ، صداي غرش آرامانه رود وهم عجيبي دارد . مي گويم :« كسي هم مثل من شده ؟» پيرمرد چشم هايش را باز مي كند :« مثل تو هم خيلي بوده ، آنهايي كه مثل تو همه چيز را فراموش مي كنند و هيچ چيزي يادشان نمي آيد ، همين جا مي مانند ، همين جا زندگي مي كنند ، زن مي گيرند ، بچه دار مي شوند ، پير مي شوند و بعد هم همين جا مي ميرند و ديگر هيچ كسي يادش نمي آيد كه آنها را آب آورده بود ، ديگر مال همين سرزمين مي شوند و هيچكس هم يادش نمي آيد كه انها را هم روزي آب آورده است .»

كلافه شده ام، مي گويم :« پس من بايد چكار كنم ؟»

پيرمرد خيره مي شود :« از رود بپرس ، او مي داند »

رود همهمه مي كند و از ميان برنج زارها مي گذرد ، صداي رود مي آيد ، مي ترسم نزديك شوم ، از اين همهمه گنگ مي ترسم ، از اين صداي بي وقفه عقم مي گيرد . توي امواج رود چيزي بالا و پايين مي شود ، بر مي گردم و با تمام قدرت مي دوم ، مي دوم تا از رود دور شوم از اين همه همهمه . صداي رود دور مي شود ،ور مي شود ....

هيچ چيز يادم نمي آيد ، هيچ چيز . سرم سنگين است ، حتي يادم نمي آيد كه اسمم چيست ، چرا اين جا هستم ؟ دهانم مزه تلخي مي دهد ، چيزي از توي گلويم خودش را بالا مي كشد ، مزه تلخ را حس مي كنم ، چشمهايم را مي خواهم باز كنم ، جلوي چشمهايم سياه است ، انگار پرده سياهي را جلوي چشمانتم كشيده باشند . گريه ام مي گيرد ، چند بار پلك مي زنم ، چيزي با سوزش زياد از گوشه چشمانم سرازير مي شود . چشمهايم مي سوزند ، هقاهق گريه مي كنم ، چيزي آرام روي چشمانم قرار مي گيرد ، سردي آن آرامم مي كند ، كم كم احساس آرامش مي كنم ، دوباره آرام چشمهايم را باز مي كنم،اين بار سياهي كم شده است . كم كم مي توانم ببينم ، چهره اي آرام آرام جلوي چشمانم ظاهر مي شود و لبخند مي زند و بعد زمزمه اي مي كند ، چند نفري داخل مي شوند ، بالاي سرم مي ايستند ، دستهايشان را بالا و زير لب زمزمه اي مي كنند و بعد همگي مي خندد و از در بيرون مي روند ، لبهايم تكان مي خورند اما صدايي از آنها خارج نمي شود ، برق سكه هاي روسريش چشمهايم را اذيت مي كند ، سرش را جلو مي اورد تا صدايم را بشنود مي گويم :« اين جا كجاست ؟»

مي گويد :« تو را كنار رود پيدا كرده ايم ، يك ماه پيش »

آرام مي گويم :« پس من يك ماه است كه اينجايم ؟؟»

سرش را تكان مي دهد و خيره نگاهم مي كند ، مي گويم :« تو كي هستي ؟»

مي خندد و مي گويد :« تيام »

- تيام ؟ يعني چه ؟

- تيام ، تيام يعني چشمانم ، يعني چشمانم ، چيزي كه خيلي دوست داشته باشي ، به قدر چشمانت

چشمانم درد مي گيرد ، برق سكه هاي روسري دختر چشمانم را مي زند ، زير لب زمزمه مي كنم :« تيام يعني چشمانم ، تيام يعني چشمانم » و چشمهايم را مي بندم . چشمهايم را باز مي كنم ، تخته سنگ هاي روبريم را نگاه مي كنم ، هر كدام يك قبر است ، قبر آدمهايي كه رود آورده است ، چراغ هاي آنسوي رود سوسو مي زنند و از ميان تاريكي عشوه مي آيند . ميان اين تخته سنگها احساس غريبي پيدا كرده ام ، حس مي كنم من هم مال اين قطعه كوچك هستم . پيرمرد مي گويد :« براي هر كسي كه آب آورده است اسم گذاشته ايم ، اسم تو را هم گذاشته ايم رود »

مي گويم :« يعني چه ؟ »

مي گويد :« رود يعني فرزند ، يعني كارون يعني آب » و با دست رود بي وقفه را نشانم مي دهد مي گويم :« آن سوسو ها مال چه چيزي است ؟»

- آن جا ؟ آن جا هم كساني مثل تو هستند ، فرزندان رود ، كساني مثل تو ، اما تو هنوز هم نمي داني بايد چكار كني ؟ درسته ؟ »

مي گويم : نمي دانم

- از رود نپرسيدي؟

سر تكان مي دهم

مي گويد :پرسيدي؟

واهمه عجيبي درونم را مي گيرد ، دهانم خشك مي شود و مي گويم :« ترسيدم »

مي گويد :« نبايد مي ترسيدي ، همه چيز يك روز تمام مي شود درست مثل همين رودي كه بالاخره تمام مي شود

مي پرسم :« گفتي اسمت چيه ؟»

- تيام ، يعني چشمانم

نگاهش مي كنم ، با ابروان بهم پيوسته و چشمان كالش را خيره به من مي نگرد :« اسم تو چيه ؟ » مِن مِن كنان مي گويم :« رود ، يعني آنها مي گويند رود »

مي گويد :« همه رود هستند ،فرزند رود ، درست مثل تو ، مثل من . تو چرا توي رود بودي

مي گويم :« نمي دانم »

- آنهايي را كه از رود پيدايشان مي كنيم هر كدام يك جوري هستند ، بعضي ها به آخر رسيده اند ، و مي خوسته اند كه همه چيز را تمام كنند ، بعضي ها هم نمي دانند چرا اين كار را كرده اند ، بعضي ها خودشان مي خواهند و رود ...... صدا يپيرمرد مي لرزد

مي گويم :« چرا از رود مي ترسي ؟»

پيرمرد مي گويد :« چون من هم فرزند رود هستم ، مرا هم آب آورده است ، سالهاي پيش ، ديگر هيچ كس يادش نمي آيد و آنهايي كه مي دانستند همه مرده اند ، همه فكر مي كنند كه من از اول همين جا بوده ام و مال همين جا هستم ، من هم مثل تو هيچ چيز يادم نمي آمد ، همه چيز را فراموش كرده بودم . همه را ، حتي خودم را ، حتي نمي دانستم چرا در رود افتاده ام ، براي هيچ كس هم مهم نبود ، درست مثل همين حالا .پيرمرد ساكت مي شود ، رود همهمه كنان از جلويمان رد مي شود ، چراغ هاي آن سوي رود سوسو مي زنند ، مي گويد :« چقدر قشنگ است ، سوسوي چراغ ها خيلي قشنگند. » برمي گردم ، نگاهش مي كنم ، سكه ها و الماس هاي دوخته روي روسريش زير نور ماه برق مي زنند . مي گويم :« قشنگ است ، درست مثل تو ، تيام ، مثل تو » تيام مي خندد . همه به ديدن ما عادت كرده اند اما بايد كاري را انجام بدهم . تيام مي گويد :« همه همين كار را انجام مي دهند ، همه كساني را كه آب آورده است ، حتي پيرمرد هم همين كار را انجام داد- ديشب - وقتي رود طوفاني بود . پيرمرد رفت ، رفت پيش رود . بلند مي شوم دستش را رها مي كنم و راه مي افتم . همان جا نشسته است و تنها نگاهم مي كند . چيزي درونم قل قل مي كند ، پاهايم مي لرزند و همهمه رود توي سرم صدا مي كند . مي ترسم . از اين موجهاي به هم توفنده مي ترسم ، ولي مي روم – اهسته و هراسناك – سردي آب ميخكوبم مي كند . صداي تيام توي گوشم مي پيچد : «پيرمرد هم رفت » مي نشينم ، آب روي سرم مي ريزد ، چيزهايي مي خواهد يادم بيايد اما رود نمي گذارد ديگر ترسي از رود ندارم ، بر مي گردم ، تيام هنوز دارد مرا نگاه مي كند از عمق چشمانش چيزي سوسو مي زند ، دست تكان مي دهد و من هم برايش آب مي ريزم ، رود ديگر همهمه نمي كند ....................

چشمانش را باز مي كند ، متعجب اطرافش را مي كاود ، دست دست مي كند چيزي را كه نمي يابد گريه مي كند ، هقاهق گريه اش بلند مي شود چند بار پلك مي زند . دستم را روي چشمانش مي گذارم اندكي آرام مي شود دوباره چشمانش را باز مي كند مرا كه مي بيند وحشت مي كند مي پرسد :« تو كي هستي ؟»

مي گويم :« ترا آب آورده است ، ديشب ، پس از يك توفان طولاني »

- من كجا هستم ؟

مي گويم :« هميشه همين طور است ، بعد از هر توفان طولاني يك نفر را پيدا مي كنيم ، ديشب هم ترا پيدا كرديم ، با تويي پيراهن ميان گل و لاي رود »

- هيچ چيز يادم نمي آيد همه چيز را فراموش كردهام

مي گويم :« همه همين طور هستند ، هيچ چيز يادشان نمي آيد ، حتي اسمشان را هم فراموش مي كنند

- تو ، تو اسمت چيه ؟

مي گويم : « من رود هستم ، اسم من روده

مي پرسد :« پس من چيست ؟»

مي گويم :« اسم تو تيام است ، تيام ..»

- تيام ؟

- مي گويم :« تيام ، تيام يعني چشمانم ، يعني چشمانم ، چيزي كه خيلي دوست داشته باشي ، به قدر چشمانت »

زمزمه مي كند :« تيام ، يعني چشمانم ، تيام ...» و چشمهايش را آرام مي بندد . مي گويم :« همه ما را آب آورده است .»

دختر مي گويد :« پيرمرد پس ديگران كجايند ؟»

- داستانش طولاني است خيلي طولاني ، برايت مي گويم .

دوباره مي پرسد :« چرا اسم من را تيام گذاشتي ؟»

مي گويم :« هر كسي را كه آب مي آورد بايد اسم داشته باشد ، اسم اور را كسي مي گذارد كه پيدايش كرده باشد و اسم تو هم تيام است ، يعني چشمانم .» چشمهايش را باز مي كند و مي خندد . صداي همهمه رود بلند مي شود ، دختر مي ترسد ، دست هايم را مي گيرد و كم كم آرام مي شود. رود اين بار بلندتر همهمه مي كند . دختر زل مي زند و به چشمانم مي نگرد :« پيرمرد ..... رود .... رود ... » و آرام چشمهايش را مي بندد تا بخوابد . آسمان مي غرد و رود همهمه كنان به شتاب مي رود ، باز امسب توفاني طولاني در پيش است .رود مرا مي خواند بايد امشب به ديدارش بروم . سردي آب ميخكوبم مي كند . تيام روي بلندي ايستاده است ، باد موهايش را پريشان مي كند . نگاهم مي كند و كم كم دور مي شوم ، باد زلف هاي تيام را افشان مي كند و من دور م يشوم ، دور مي شوم ، صدا مي زند : رود ... رود ... و رود تنها همهمه مي كند و مي غرد . تيام هنوز هم بالاي بلندي ايستاده است و رود براي هميشه مي رود .

كسي ميان گل و لاي رود با تويي پيراهن افتاده است . رود همهمه مي كند ..... رود همهمه مي كند.....

8/8/81

لؤلؤ

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33621< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي